*حس اول*
دلم تنگ است
نه خسته است
از چی؟ نمیدانم...!!
*حس دوم*
نفسهایم به شماره افتاده
حالا کوچکترین صدایی در گوشم زمزمه ای آشنا دارد
کلمات مبهم شدند. این واژه چیست؟!
خدایا کجا هستم؟
این چاهی است تاریک یا که تیرگی شبهاست که به چشم من نا آشناست!
*حس سوم*
چشمانم را بسته ام. دانه های ریز و درشت مثل ذره های گرد روی چشمم این سو و آنسو می روند
گویا گردهای خرد هستند.
اینجا باد می وزد. افکارم جمع نمی شوند هرکدام را که پیدا میکنم آن دیگری نیست.
*حس چهارم*
صدای سقوط تخته سنگی است از بلندی به ته چاهی پر آب. قطره های آب به هوا پرتاب می شوند
پس ابرها کجا هستند که قطره های باران ببارند
روزگار را بین...
کجا هستند ابرهایی که ببارند بر افکار گره خورده مردم...!!
حالا از ته چاهی که خودمان با دستهایمان حفر کردیم قطره ای گاهی می آید
ابرها را دزدیده اند. پنهان کرده اند
چرا؟!! باران خاک را نم دار می کند...
*حس پنجم*
آری درست است بوی خاک که می آید نگران می شوند
ابرها را پنهان کرده اند که مبادا با بوی خاک مردم و افکارشان بیدار شود و بپرسند چرا...
هیچ نگویید زیرا که همین قطره ها هم از شما خواهند گرفت
آنچنان سخت مرگ ابرها را نشاندند که ما بی خبریم...
آنان که بوی خاک را شنیده بودند خوب می دانستند این خاک و باران چیست
آنها صدای قطره ها را روی زمین و آمیزش خاک و باران را دانستند که حالا...
که حالا در گورها خفته اند...
قلبشان فشرده شد از نمناکی زمین از بوی درد و رنج...
*حس آخر*
بی خبر تر از شما خود شما هستید که این سیاهی افق که این گداختگی زمین را می بینید
نه! نمی بینید. چشمهایتان را بسته اند
نگاهتان به آسمان تیره نشسته یا به آفتاب سوزان!
آنچنان از آسمان گریخته اند که آبی اش فراموششان شده
در اینجا آسمان آبی نیست...
تاریک است...
|